نفس نفس می زدم..در آن ِ واحد سه حس رو به وضوح در خودم می دیدم..نفرت..خشم..ترس.......

ای کاش ..ای کاش می تونستم با صدای بلند داد بزنم..عقده های چندین و چند ساله م رو یه جوری و یه جایی خالی کنم..با صدای بلند گریه کنم..با صدای بلند فریاد بکشم..شِکوه کنم..شکایت کنم..گله کنم..

ای کاش می تونستم..ای کاش توانشو داشتم که تو صورت مشکلاتم سیلی بزنم..جلوشون بایستم..
ای کاش قدرتش و داشتم..

من دارم خالی میشم..دارم سبک میشم..از ارامش..از محبت......
در عوض تموم اینها دارم پر میشم از تاریکی..سیاهی..همون سیاهی که دوستام میگن وجودمو پراز نحسی کرده..من دارم پر میشم..دارم لبریز میشم از کینه..کینه از ادمایی که هستن ولی انگار که هیچ وقت نبودن..ادمایی که تکه ای از وجودمن..قسمتی از زندگیشونم ولی منو نمی بینن..تو چشمام زل می زنن و میگن که منو نمی خوان..

نگاهمو معطوف اون سیاهی ِ آرامش بخش کردم......
دارم پر میشــــم خــــدا..خدایــی که اون بالایی..منو می بینی درسته؟..داری نگام می کنی؟..می بینی که چطور دارم نابود میشم؟..که چطور دیواره های امیدم دارن سست میشن؟..
من دیگه امید به این زندگی کوفتی ندارم..تنها راهه باقی مونده رو با ترس و لرز دارم طی میکنم..اگه نتونم..اگه بازم برسم به بن بست..اگه برای هزارمین بار احساس پوچی کنم می بُرم..تموم میشم..نیست میشم..
اون موقع..دیگه طلایه ای میون اون ادمای بی معرفت نیست که کسی بخواد اذیتش کنه ... خوشحال بشن از اذیت کردنو ناراحت کردنش....گریه


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:, | 17:24 | نویسنده : darya afshari |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.